پرندگان در قفس
پرندگانی که در قفس به دنیا آمده اند،
پرندگانی که در قفس به دنیا آمده اند،
مــرا بــــرای دزدیــدن تـکـه نـانـی بـه زنـدان بـردنـد
و پـانـزده سـال در آنـجـا هـر روز یـک قـرص نـان کـامـل مـجـانـی خـوردم
(ژان وال ژان – بینوایان)
کسانی هستند که از خودمان می رنجانیم
مثل ساعت هایی که صبح، دلسوزانه زنگ می زنند
و در میانِ خواب و بیداری، بر سرشان می کوبیم
بعد می فهمیم که خیلی دیر شده


ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ
ﺍﻣﺎ
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻪ ﺳﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺸﻤﺎﺭﺩ …

سهراب گفتی:" زیرباران باید رفت... چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید "
چشمها راشستم باز همان را دیدم
جز دو رنگی و دروغ
جز غم و غصه و تلخی هیچ به چشمم نرسید.
پس چه شد آن همه توصیف قشنگت سهراب.
دورهء تلخ فریب
دورهء رنگ سیاهی ایست سهراب.
دورهء این همه نامردی هاست.
تو اگرمیدانستی! دل آسمان هم از دست بشر می گرید؟
باز سر می دادی زیر باران باید رفت؟؟؟


گر انیشتَینم بشی
آخرش باید حساب کتابُ افتخاراتتُ بذاری کنارُ
برای دلت ویولن بزنی!
یا اگر ویولن بلد نبودی...
یا نه...
اگر هیچی بلد نبودی
برای خودت سوت بزنی...
یا مثل یک کودکِ معصوم
بشینی لبِ جدول خیابونی که
یک روز با غرور از کنارش رد می شدیُ
با ملچ و مولوچ بستنی بخوری... !
...
...ما چه زود فراموش میکنیم
برای زندگی کردن
برای لمس لحظه ها
برای تجربه ی دوست داشتن اومدیم...
نه برای نمایش
یا بردن
یا تأیید گرفتن
یا برای به دست اوردن افتخار!
چه زود فراموش میکنیم
دنیا بدون ما هم به راهش ادامه میده...
در مورد کائنات می توانیم ساعت ها حرف بزنیم
ولی از پس ساده ترین مشکلات زندگی مان بر نمی آییم.
بزرگ شده ایم ولی تربیت نشده ایم.
سرخ پوستی پیر به نوه ی خود گفت:
فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست.
یکی از گرگها شیطان به تمام معناست.
عصبانی، دروغ گو، حسود، حریص و پست.
گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن، راستگو.
پسر کمی فکر کرد و پرسید:
پدربزرگ کدام یک پیروز است؟
پدربزرگ بی درنگ گفت:
همانی که تو به آن غذا می دهی.
زندگی سمفونی زیبایی بود
گاهی نتهای سیاه داشت
و گاهی نتهای سفید!
این از دید موسیقیدان شاعر بود
اما از دید شاعر
زندگی سمفونی عجیبی بود...
یک شگفتی و هارمونی غم انگیز
شعری ملایم که خدا
در تنهایی اش سروده بود...
(کتاب سمفونی بادها نوشته ی فرامرز فرحمهر)
